هشام بن عبدالملک ، با آنکه مقام ولایت عهدی داشت ، و آن روزگار - یعنی دهه اول قرن دوم هجری - از اوقاتی بود که حکومت اموی به اوج قدرت خود رسیده بود ، هر چه خواست بعد از طواف کعبه ، خود را به " حجر الاسود " برساند و با دست خود آن را لمس کند میسر نشد : مردم همه یکنوع جامه ساده که جامه احرام بود پوشیده بودند ، یکنوع سخن که ذکر خدا بود به زبان داشتند ، یکنوع عمل میکردند . چنان در احساسات پاک خود غرق بودند که نمیتوانستند درباره شخصیت دنیایی هشام و مقام اجتماعی او بیندیشند . افراد و اشخاصی که او از شام با خود آورده بود تا حرمت و حشمت او را حفظكنند، در مقابل ابّهت و عظمت معنوی عمل حج ناچیز به نظر می رسیدند. هشام هرچه كرد خود را به «حجرالاسود» برساند و طبق آداب حج آن را لمس كند، به علت كثرت و ازدحام مردم میسر نشد. ناچار برگشت و در جای بلندی برایش كرسی گذاشتند. او از بالای آن كرسی به تماشای جمعیت پرداخت. شامیانی كه همراهش آمده بودند دورش را گرفتند. آنها نیز به تماشای منظره ی پرازدحام جمعیت پرداختند. در این میان مردی ظاهر شد در سیمای پرهیزكاران. او نیز مانند همه یك جامه ی ساده بیشتر به تن نداشت. آثار عبادت و بندگی خدا بر چهره اش نمودار بود. اول رفت و به دور كعبه طواف كرد. بعد با قیافه ای آرام و قدمهایی مطمئن به طرف حجرالاسود آمد. جمعیت با همه ی ازدحامی كه بود، همینكه او را دیدند فوراً كوچه دادند و او خود را به حجرالاسود نزدیك ساخت. شامیان كه این منظره را دیدند، و قبلا دیده بودند كه مقام ولایت عهد با آن اهمیت و طمطراق موفق نشده بود كه خود را به حجرالاسود نزدیك كند، چشمهاشان خیره شد و غرق در تعجب گشتند. یكی از آنها از خود هشام پرسید: «این شخص كیست؟ » هشام با آنكه كاملا می شناخت كه این شخص علی بن الحسین زین العابدین است، خود را به ناشناسی زد و گفت: «نمی شناسم. » . در این هنگام چه كسی بود- از ترس هشام كه از شمشیرش خون می چكید- جرأت به خود داده او را معرفی كند؟ ! ولی در همین وقت همام بن غالب، معروف به «فرزدق» ، شاعر زبردست و توانای عرب، با آنكه به واسطه ی كار و شغل و هنر مخصوصش بیش از هركس دیگر می بایست حرمت و حشمت هشام را حفظ كند، چنان وجدانش تحریك شد و احساساتش به جوش آمد كه فورا گفت: «لكن من او را می شناسم» و به معرفی ساده قناعت نكرد، بر روی بلندی ایستاده قصیده ای غرّا - كه از شاهكارهای ادبیات عرب است و فقط در مواقع حساس پر از هیجان كه روح شاعر مثل دریا موج بزند می تواند چنان سخنی ابداع شود- بالبدیهه سرود و انشاء كرد. در ضمن اشعارش چنین گفت: «این شخص كسی است كه تمام سنگریزه های سرزمین بطحا او را می شناسند، این كعبه او را می شناسد، زمین حرم و زمین خارج حرم او را می شناسند. » . «این، فرزند بهترین بندگان خداست. این است آن پرهیزكار پاك پاكیزه ی مشهور. » . «اینكه تو می گویی او را نمی شناسم، زیانی به او نمی رساند. اگر تو یك نفر فرضا نشناسی، عرب و عجم او را می شناسند. » . . . هشام از شنیدن این قصیده و این منطق و این بیان، از خشم و غضب آتش گرفت و دستور داد مستمری فرزدق را از بیت المال قطع كردند و خودش را در «عسفان» بین مكه و مدینه زندانی كردند. ولی فرزدق هیچ اهمیتی به این حوادث- كه در نتیجه ی شجاعت در اظهار عقیده برایش پیش آمده بود- نداد، نه به قطع حقوق و مستمری اهمیت داد و نه به زندانی شدن؛ و در همان زندان نیز با انشاء اشعار آبدار از هجو و انتقاد هشام خودداری نمی كرد. علی بن الحسین علیه السلام مبلغی پول برای فرزدق- كه راه درآمدش بسته شده بود- به زندان فرستاد. فرزدق از قبول آن امتناع كرد و گفت: «من آن قصیده را فقط در راه عقیده و ایمان و برای خدا انشاء كردم و میل ندارم در مقابل آن پولی دریافت دارم. » بار دوم علی بن الحسین آن پول را برای فرزدق فرستاد و پیغام داد به او كه: «خداوند خودش از نیت و قصد تو آگاه است و تو را مطابق همان نیت و قصدت پاداش نیك خواهد داد. تو اگر این كمك را بپذیری به اجر و پاداش تو در نزد خدا زیان نمی رساند» و فرزدق را قسم داد كه حتما آن كمك را بپذیرد. فرزدق هم پذیرفت
امام صادق " ع " با بعضی از اصحاب برای تسلیت به خانه یکی از خویشاوندان میرفتند ، در بین راه بند کفش امام صادق ( ع ) پاره شد ، به طوری که کفش به پا بند نمیشد . امام کفش را به دست گرفت و پای برهنه به راه افتاد . ابن ابی یعفور - که از بزرگان صحابه آن حضرت بود - فورا کفش خویش را از پا درآورد ، بند کفش را باز ، و دست خود را دراز کرد به طرف امام ، تا آن بند را بدهد به امام که امام با کفش برود و خودش با پای برهنه راه را طی کند . امام با حالت خشمناک ، روی خویش را از عبدالله برگرداند ، و به هیچ وجه حاضر نشد آن را بپذیرد و فرمود : " اگر یک سختی برای کسی پیش آید ، خود آن شخص از همه به تحمل آن سختی اولی است . معنا ندارد که حادثهای برای یکنفر پیش بیاید و دیگری متحمل رنج بشود "
در تاریكی شب، از دور صدای جوانی به گوش می رسید كه استغاثه می كرد و كمك می طلبید و مادر جان مادر جان می گفت. شتر ضعیف و لاغرش از قافله عقب مانده بود و سرانجام از كمال خستگی خوابیده بود. هر كار كرد شتر را حركت دهد نتوانست. ناچار بالا سر شتر ایستاده بود و ناله می كرد. در این بین رسول اكرم كه معمولا بعد از همه و در دنبال قافله حركت می كرد- كه اگر احیانا ضعیف و ناتوانی از قافله جدا شده باشد تنها و بی مددكار نماند
- از دور صدای ناله ی جوان را شنید، همینكه نزدیك رسید پرسید: «كی هستی؟ » .
- من جابرم.
- چرا معطل و سرگردانی؟ .
- یا رسول اللّه! فقط به علت اینكه شترم از راه مانده.
- عصا همراه داری؟ .
- بلی.
- بده به من. رسول اكرم عصا را گرفت و به كمك آن عصا شتر را حركت داد و سپس او را خوابانید، بعد دستش را ركاب ساخت و به جابر گفت: «سوار شو. » . جابر سوار شد و با هم راه افتادند. در این هنگام شتر جابر تندتر حركت می كرد. پیغمبر در بین راه دائما جابر را مورد ملاطفت قرار می داد. جابر شمرد، دید مجموعا بیست و پنج بار برای او طلب آمرزش كرد. در بین راه از جابر پرسید: «از پدرت عبد اللّه چند فرزند باقی مانده؟ » .
- هفت دختر و یك پسر كه منم.
- آیا قرضی هم از پدرت باقی مانده؟ .
- بلی.
- پس وقتی به مدینه برگشتی، با آنها قراری بگذار، و همینكه موقع چیدن خرما شد مرا خبر كن.
- بسیار خوب.
- زن گرفته ای؟ .
- بلی. - با كی ازدواج كردی؟ .
- با فلان زن، دختر فلان كس، یكی از بیوه زنان مدینه.
- چرا دوشیزه نگرفتی كه همبازی تو باشد؟ .
- یا رسول اللّه! چند خواهر جوان و بی تجربه داشتم، نخواستم زن جوان و بی تجربه بگیرم، مصلحت دیدم عاقله زنی را به همسری انتخاب كنم.
- بسیار خوب كاری كردی. این شتر را چند خریدی؟ .
- به پنج وقیه ی طلا.
- به همین قیمت مال ما باشد، به مدینه كه آمدی بیا پولش را بگیر. آن سفر به آخر رسید و به مدینه مراجعت كردند. جابر شتر را آورد كه تحویل بدهد، رسول اكرم به «بلال» فرمود: «پنج وقیه ی طلا بابت پول شتر به جابر بده، بعلاوه ی سه وقیه ی دیگر، تا قرضهای پدرش عبد اللّه را بدهد، شترش هم مال خودش باشد. » . بعد، از جابر پرسید: «با طلبكاران قرارداد بستی؟ » .
- نه یا رسول اللّه! .
- آیا آنچه از پدرت مانده وافی به قرضهایش هست؟ .
- نه یا رسول اللّه!
عائله ی امام صادق و هزینه ی زندگی آن حضرت زیاد شده بود. امام به فكر افتاد كه از طریق كسب و تجارت عایداتی به دست آورد تا جواب مخارج خانه را بدهد. هزار دینار سرمایه فراهم كرد و به غلام خویش- كه «مصادف» نام داشت- فرمود: «این هزار دینار را بگیر و آماده ی تجارت و مسافرت به مصر باش. » . مصادف رفت و با آن پول از نوع متاعی كه معمولاً به مصر حمل می شد خرید و با كاروانی از تجار كه همه از همان نوع متاع حمل كرده بودند به طرف مصر حركت كرد. همینكه نزدیك مصر رسیدند، قافله ی دیگری از تجار كه از مصر خارج شده بود به آنها برخورد. اوضاع و احوال را از یكدیگر پرسیدند. ضمن گفتگوها معلوم شد كه اخیرا متاعی كه مصادف و رفقایش حمل می كنند بازار خوبی پیدا كرده و كمیاب شده است. صاحبان متاع از بخت نیك خود بسیار خوشحال شدند، و اتفاقا آن متاع از چیزهایی بود كه مورد احتیاج عموم بود و مردم ناچار بودند به هر قیمت هست آن را خریداری كنند. صاحبان متاع بعد از شنیدن این خبر مسرت بخش با یكدیگر همعهد شدند كه به سودی كمتر از صددرصد نفروشند. رفتند و وارد مصر شدند. مطلب همان طور بود كه اطلاع یافته بودند. طبق عهدی كه با هم بسته بودند بازار سیاه به وجود آوردند و به كمتر از دو برابر قیمتی كه برای خود آنها تمام شده بود نفروختند. مصادف با هزار دینار سود خالص به مدینه برگشت. خوشوقت و خوشحال به حضور امام صادق رفت و دو كیسه كه هر كدام هزار دینار داشت جلو امام گذاشت. امام پرسید: «اینها چیست؟ » گفت: «یكی از این دو كیسه سرمایه ای است كه شما به من دادید، و دیگری- كه مساوی اصل سرمایه است- سود خالصی است كه به دست آمده. » . امام: «سود زیادی است، بگو ببینم چطور شد كه شما توانستید این قدر سود ببرید؟ » . - قضیه از این قرار است كه در نزدیك مصر اطلاع یافتیم كه مال التجاره ی ما در آنجا كمیاب شده. هم قسم شدیم كه به كمتر از صد درصد سود خالص نفروشیم، و همین كار را كردیم. - سبحان اللّه! شما همچو كاری كردید؟ ! قسم خوردید كه در میان مردمی مسلمان بازار سیاه درست كنید؟ ! قسم خوردید كه به كمتر از سود خالصِ مساوی اصل سرمایه نفروشید؟ ! نه، همچو تجارت و سودی را من هرگز نمی خواهم. سپس امام یكی از دو كیسه را برداشت و فرمود: «این سرمایه ی من» و به آن یكی دیگر دست نزد و فرمود: «من به آن كاری ندارم. » . آنگاه فرمود: «ای مصادف! شمشیر زدن از كسب حلال آسانتر است. »
نامه ای به دست ابوذر رسید، آن را باز كرد و خواند. از راه دور آمده بود. شخصی به وسیله ی نامه از او تقاضای اندرز جامعی كرده بود. او از كسانی بود كه ابوذر را می شناخت كه چقدر مورد توجه رسول اكرم بوده و رسول اكرم چقدر او را مورد عنایت قرار می داده و با سخنان بلند و پرمعنای خویش به او حكمت می آموخته است. ابوذر در پاسخ فقط یك جمله نوشت، یك جمله ی كوتاه: «با آن كس كه بیش از همه ی مردم او را دوست می داری بدی و دشمنی مكن. » نامه را بست و برای طرف فرستاد. آن شخص بعد از آنكه نامه ی ابوذر را باز كرد و خواند چیزی از آن سر درنیاورد. با خود گفت یعنی چه؟ مقصود چیست؟ «با آن كس كه بیش از همه ی مردم او را دوست می داری بدی و دشمنی نكن» یعنی چه؟ این كه از قبیل توضیح واضحات است! مگر ممكن است كه آدمی محبوبی داشته باشد- آنهم عزیزترین محبوبها- و با او بدی بكند؟ ! بدی كه نمی كند سهل است، مال و جان و هستی خود را در پای او می ریزد و فدا می كند. از طرف دیگر با خود اندیشید كه شخصیت گوینده ی جمله را نباید از نظر دور داشت، گوینده ی این جمله ابوذر است، ابوذر لقمان امت است و عقلی حكیمانه دارد؛چاره ای نیست باید از خودش توضیح بخواهم. مجددا نامه ای به ابوذر نوشت و توضیح خواست. ابوذر در جواب نوشت: «مقصودم از محبوب ترین و عزیزترین افراد در نزد تو همان خودت هستی. مقصودم شخص دیگری نیست. تو خودت را از همه ی مردم بیشتر دوست می داری. اینكه گفتم با محبوب ترین عزیزانت دشمنی نكن، یعنی با خودت خصمانه رفتار نكن. مگر نمی دانی هر خلاف و گناهی كه انسان مرتكب می شود، مستقیما صدمه اش بر خودش وارد می شود و ضررش دامن خودش را می گیرد. »
به دنبال گسترش قیام مردمی، امام قدس سره در پیامی عزم خود را مبنی بر بازگشت به ایران اعلام می دارد. بختیار که با حمایت امریکا و به عنوان یک چهره ی ملی قصد مهار انقلاب و خاموش کردن شعله های قیام را دارد، خود را در این امر ناتوان می یابد و می کوشد که با قانونی جلوه دادن دولت خود، قیام مردم را سرکوب نماید. مخالفت خود را با بازگشت امام قدس سره اعلام، و دستور بسته شدن فرودگاه های کشور را می دهد. در پی انتشار این دستور مردم خشمگین، به خیابان ها ریخته و با تحصن و شعارهای کوبنده دولت بختیار را مخاطب قرار می دهند.
پس از پانزده سال دوری از وطن درمیان استقبال پرشور مردم قدم به خاک این سرزمین گذاشت ، پانزده سالی که به خاطر خروشیدن بر استبداد و طاغوت و به خاطر بر زبان جاری کردن حقیقت به عراق ، ترکیه و فرانسه تبعید شد .
پس از یکصد و هفده روز توقف امام خمینی (ره) در نوفل لوشاتو، امام خمینی (ره) ساعت سه و سی دقیقه به وقت تهران به سوی تهران حرکت کردند .
حاشیه های روزی که امام آمد . . .
حضرت امام به هنگام خروج از فرانسه با ارسال پیامی خطاب به مردم فرانسه، ضمن اظهار تشکر از آنها خداحافظی کردند.
ایشان پس از اقامه نماز در کف هواپیما، روی دو پتو با آرامش خوابیدند ، این در حالی بود که همه علاقمندان، دوستداران و نزدیکان ایشان، نگران انجام این پرواز بودند. خطر انهدام هواپیما و یا ربودن آن در آسمان چیزی بود که همه را تا لحظه فرود آن در فرودگاه تهران، نگران ساخته بود.
در هواپیما دویست نفر امام را همراهی می کردند که پنجاه تن از آنان همراهان و هواداران و نزدیکان امام خمینی و ۱۵۰ نفر دیگر از خبرنگاران بودند .
راس ساعت نه و سی و هفت دقیقه و سی ثانیه امام در میان حلقه گروه منتخب استقبال کنندگان از پله های هواپیما فرود آمدند .
خمینی ای امام . . .
با ورود حضرت امام به سالن فرودگاه، فریاد «الله اکبر» سالن فرودگاه را به لرزه در آورد. استقبال کنندگان با خواندن سرود «خمینی ای امام»، اشکهای مشتاقان را بر گونههایشان جاری کردند.
پاسخ امام به عواطف یک میهن(مقاله دهه فجر)
حضرت امام طی بیاناتی در فرودگاه تهران گفتند: من از عواطف طبقات مختلف ملت تشکر میکنم. عواطف ملت ایران به دوش من بارگرانی است که نمیتوانم جبران کنم.
ایشان ضمن اشاره به اینکه طرد شاه از کشور قدم اول پیروزی بود، همگان را به وحدت کلمه و ادامه مبارزه تا قطع کامل ریشههای فساد ترغیب کردند.ایشان سپس از آنجا عازم بهشت زهرا شدند.
با وجود سرمای زمستان، شب پیش از ورود امام ، بسیاری از مردم مشتاق ، در مسیر حرکت ایشان خوابیده بودند .
هنگام ورود امام خمینی به مدت بیست دقیقه مراسم استقبال توسط تلویزیون ایران به طور زنده پخش شد ، اما ناگهان عکس شاه بر روی صفحه تلویزیون ظاهر و برنامه قطع شد .
در حالی که مراسم ورود حضرت امام به طور مستقیم از تلویزیون پخش میشد، نظامیان با یورش به این سازمان از ادامه پخش آن ممانعت کردند.
عدهای از مردم با قطع جریان پخش مستقیم ورود حضرت امام از تلویزیون به علت هجوم مأمورین نظامی، از عصبانیت تلویزیونهای خود را به خیابان پرت کردند.
وقایع ایامالله دهه فجر انقلاب اسلامی:(مقاله دهه فجر)
وقایع ۱۲بهمن از ایامالله دهه فجر
۱۲بهمن روز ورود روحالله خمینی به ایران-در این روز بزرگترین استقبال تاریخ در تهران برگزار شد؛ بطوری که طول جمعیت استقبال کننده از آیتالله خمینی به ۳۳ کیلومتر رسیده بود. در ساعت ۹:۵۰ دقیقه بامداد روز دوازدهم بهمن هواپیمای حامل خمینی در میان تدابیر شدید امنیتی در فرودگاه مهرآباد برزمین نشست. خمینی پس از ورود به فرودگاه و ایراد سخنرانی طبق برنامهای که از قبل تنظیم شده بود عازم گورستان بهشت زهرا شد…
خمینی در میان استقبال گسترده مردم تهران در ساعت یک بعد از ظهر وارد قطعه ۱۷ که مدفن شهدای انقلاب بود شد و سخنرانی خود را ایراد نمود.
وقایع ۱۴ بهمن از ایامالله دهه فجر
روز شنبه ۱۴ بهمن از ایامالله دهه فجر در محل مدرسه شماره ۲ علوی یک مصاحبه مطبوعاتی با حضور قریب به سیصد خبرنگار ایرانی و خارجی برگزار شد که در آن ابتدا خلاصهای از نظریات آیتالله خمینی خوانده شد؛ سپس سوالات خبرنگاران آغاز گردید که خلاصهای از پاسخ خمینی به این شرح بود:
«کاری نکنند که مردم را به جهاد دعوت کنم، اگر موقع جهاد شد میتوانیم اسلحه تهیه کنیم. دولت را بزودی معرفی خواهیم کرد. اعضای شورای انقلاب تعیین شدهاند. از ارتش میخواهم هرچه زودتر به ما متصل شود. ارتشیان فرزندان ما هستند، ما به آنها محبت داریم باید به دامان ملت بیایند. قانون اساسی که تدوین شده به آراء عمومی گذاشته میشود تمام اتباع خارجی بطور آزاد در ایران زندگی خواهند کرد. »
وقایع روز ۱۶ بهمن از ایامالله دهه فجر
روز ۱۶ بهمن و تعیین دولت موقت-خمینی در روز ۱۶ بهمن طی فرمانی مهدی بازرگان را به عنوان نخست وزیر موقت تعیین و معرفی کرد. عصر همان روز در سالن سخنرانی مدرسه علوی یک مصاحبه مطبوعاتی بینالمللی ترتیب داده شد، در این جلسه بازرگان برنامه و وظایف دولت موقت را تشریح کرد و افزود برگزاری همه پرسی درباره تغییر رژیم، برگزاری انتخابات مجلس موسسان و انجام انتخابات مجلس از وظایف این دولت است.
وقایع روز ۱۹ بهمن از ایامالله دهه فجر
روز نوزدهم بهمن ماه بزرگترین راه پیمایی انقلاب صورت گرفت. در قطعنامه پایانی راه پیمایی نخست وزیری مهدی بازرگان توسط تظاهرکنندگان تایید شد.
وقایع ۲۰ بهمن از ایامالله دهه فجر
در روز ۲۰ بهمن ماه که مصادف با روز جمعه بود، مردم در دانشگاه تهران اجتماع کرده بودند تا سخنرانی رییس دولت موقت را استماع نمایند. در همین هنگام در غرب تهران درگیری شدیدی صورت گرفت؛ عده زیادی از افراد گارد شاهنشاهی به پادگان همافران نیروی هوایی حمله بردند و به محض آغاز درگیری آنان عده زیادی از جوانان وابسته به جناحهای مختلف به نفع همافران وارد صحنه درگیری شدند. این درگیری خونین دهها نفر کشته و مجروح بر جای گذاشت ولی در نهایت همافران توانستند حلقه محاصره نیروهای گارد را بشکنند.
وقایع ۲۱ بهمن از ایامالله دهه فجر
روز بیست و یکم بهمن ماه روز نبرد مسلحانه همه جانبه مردم و نیروهای دولتی بود. درگیری خونین مردم و لشگر گارد در این روز به اوج خود رسید؛ و جنگ تانکها با مردم مسلح باعث کشته و زخمی شدن صدها نفر شد. آیتالله خمینی تهدید کرد در صورت عدم جلوگیری از کشتار لشگر گارد حکم جهاد خواهد داد.در اینروز چندین کلانتری توسط گروههای مسلح مردمی تسخیر شدند که در نتیجه آن مقادیر زیادی اسلحه به دست مردم افتاد. در همین روز فرمانداری نظامی تهران اعلامیه شماره ۴۰ را انتشار داد؛ بموجب این اعلامیه رفت و آمد مردم از ساعت ۱۶:۳۰ تا ۵ بامداد ممنوع اعلام شد. در پی اعلامیه مزبور اعلامیه دیگری صادر و منع عبور و مرور تا ساعت ۱۲ بامداد تمدید شد. مردم عملاً مقررات حکومت نظامی را باطل ساختند و تا صبح در خیابانها با ایجاد حریق و راه بندانهای متعدد مانع حرکت قوای نظامی میشدند.
وقایع ۲۲ بهمن از ایامالله دهه فجر
۲۲ بهمن از ایامالله دهه فجر ،در این روز به ترتیب زندان اوین، ساواک، سلطنت آباد، مجلسین سنا و شورای ملی، شهربانی، ژاندارمری و ساختمان زندان کمیته مشترک به تصرف مردم در آمد.در تسخیر شهربانی سپهبد رحیمی فرماندار نظامی تهران به دست انقلابیون مسلح افتاد. پادگان باغشاه و دانشکده افسری، دبیرستان نظام، زندان جمشیدیه، پادگان عشرت آباد و پادگان عباس آباد یکی پس از دیگری تسلیم شدند و آخرین مرکزی که به تصرف درآمد رادیو و تلویزیون بود.
تصمیم شورای عالی ارتش(مقاله دهه فجر)
ساعت ۱۰ بامداد روز ۲۲ بهمن شورای فرماندهان نیروهای مسلح در ستاد مشترک تشکیل گردید. نظامیان حاضر در جلسه عبارت بودند از: عباس قره باغی، جعفر شفقت، حسین فردوست، هوشنگ حاتم، ناصر مقدم، عبدالعلی نجیمی، احمدعلی محققی، عبدالعلی بدرهای، امیرحسین ربیعی، کمال حبیب اللهی، عبدالمجید معصومی، جعفر صانعی، اسدالله محسن زاده، حسین جهانبانی، محمد کاظمی، خلیل بخشی آذر، علی محمد خواجه نوری، پرویز امینی افشار، امیر فرهنگ خلعتبری، محمد فرزام، جلال پژمان، منوچهر خسروداد، ناصر فیروزمند، موسی رحیمی لاریجانی، محمد رحیمی آبکناری و رضا وکیلی طباطبایی.ریاست شورای عالی ارتش بر عهده عباس قره باغی بود.
پس از گزارش فرماندهان نیروها از وضعیت موجود بحث پیرامون همبستگی ارتش با مردم آغاز شد؛ اکثرا موافقت خود را اعلام نمودند و سرانجام اعلامیهای مبنی بر بی طرفی ارتش تهیه و بامضا رسید. پس از تصمیم شورای عالی، ساعت یک بعد از ظهر خبر تصمیم شورای عالی ارتش در اختیار رادیو و تلویزیون گذاشته شد. رادیو ایران برنامه عادی خود را قطع و اعلامیه را قرائت کرد. لحظهای بعد نیروهای انقلاب محوطه صدا و سیما را تصرف نمودند و خبر سقوط رژیم سلطنتی پهلوی از صدا و سیما اعلام شد.
مراسم دهه فجر(مقاله دهه فجر)
هرساله در طول دهه فجر مراسم و یادبودهای زیادی در کشورمان انجام می گیرد.
همچنین جشنواره فجر که بزرگترین جشنواره دولتی فیلم، تئاتر و موسیقی ایران است معمولا در طول دهه فجر برگزار می شود.
در مدارس کودکان کلاسهای درس را با نوارهای رنگی، پرچم و عکس امام خمینی و و رهبر عزیزمان سیدعلی خامنهای تزئین میکنند.
تصاویری از رویدادهای دهه فجرسال 57
مرتبط با مقاله دهه فجر
منبع:http://www.beytoote.com
آن شب را رسول اكرم در خانه یام سلمه بود. نیمه های شب بود كه ام سلمه بیدار شد و متوجه گشت كه رسول اكرم در بستر نیست. نگران شد كه چه پیش آمده؟ حسادت زنانه، او را وادار كرد تا تحقیق كند. از جا حركت كرد و به جستجو پرداخت. دید كه رسول اكرم در گوشه ای تاریك ایستاده، دست به آسمان بلند كرده اشك می ریزد و می گوید: «خدایا چیزهای خوبی كه به من داده ای از من نگیر، خدایا مرا مورد شماتت دشمنان و حاسدان قرار نده، خدایا مرا به سوی بدیهایی كه مرا از آنها نجات داده ای برنگردان، خدایا مرا هیچ گاه به اندازه ی یك چشم برهم زدن هم به خودم وامگذار. » . شنیدن این جمله ها با آن حالت، لرزه بر اندام ام سلمه انداخت. رفت در گوشه ای نشست و شروع كرد به گریستن. گریه یام سلمه به قدری شدید شد كه رسول اكرم آمد و از او پرسید: «چرا گریه می كنی؟ » . - چرا گریه نكنم؟ ! تو با آن مقام و منزلت كه نزد خدا داری اینچنین از خداوند ترسانی، از او می خواهی كه تو را به خودت یك لحظه وا نگذارد، پس وای به حال مثل من.
سمرة بن جندب یك اصله درخت خرما در باغ یكی از انصار داشت. خانه ی مسكونی مرد انصاری كه زن و بچه اش در آنجا به سر می بردند همان دم در باغ بود. سمره گاهی می آمد و از نخله ی خود خبر می گرفت یا از آن خرما می چید. و البته طبق قانون اسلام «حق» داشت كه در آن خانه رفت و آمد نماید و به درخت خود رسیدگی كند. سمره هر وقت كه می خواست برود از درخت خود خبر بگیرد، بی اعتنا و سرزده داخل خانه می شد و ضمنا چشم چرانی می كرد. صاحبخانه از او خواهش كرد كه هر وقت می خواهد داخل شود، سرزده وارد نشود. او قبول نكرد. ناچار صاحبخانه به رسول اكرم شكایت كرد و گفت: «این مرد سرزده داخل خانه ی من می شود. شما به او بگویید بدون اطلاع و سرزده وارد نشود، تا خانواده ی من قبلا مطلع باشند و خود را از چشم چرانی او حفظ كنند. » . رسول اكرم سمره را خواست و به او فرمود: «فلانی از تو شكایت دارد، می گوید تو بدون اطلاع وارد خانه ی او می شوی، و قهرا خانواده ی او را در حالی می بینی كه او دوست ندارد. بعد از این اجازه بگیر و بدون اطلاع و اجازه داخل نشو. » سمره تمكین نكرد.
شخصی آمد حضور رسول اكرم و از همسایه اش شكایت كرد كه مرا اذیت می كند و از من سلب آسایش كرده. رسول اكرم فرمود: «تحمل كن و سر و صدا علیه همسایه ات راه نینداز، بلكه روش خود را تغییر دهد. » . بعد از چندی دومرتبه آمد و شكایت كرد. این دفعه نیز رسول اكرم فرمود: «تحمل كن. » . برای سومین بار آمد و گفت: «یا رسول اللّه این همسایه ی من دست از روش خویش برنمی دارد و همان طور موجبات ناراحتی من و خانواده ام را فراهم می سازد. » . این دفعه رسول اكرم به او فرمود: «روز جمعه كه رسید، برو اسباب و اثاث خودت را بیرون بیاور و سر راه مردم كه می آیند و می روند و می بینند بگذار، مردم از تو خواهند پرسید كه چرا اثاثت اینجا ریخته است؟ بگو از دست همسایه ی بد، و شكایت او را به همه ی مردم بگو. » . شاكی همین كار را كرد. همسایه ی موذی كه خیال می كرد پیغمبر برای همیشه دستور تحمل و بردباری می دهد، نمی دانست آنجا كه پای دفع ظلم و دفاع از حقوق به میان بیاید اسلام حیثیت و احترامی برای متجاوز قائل نیست. لهذا همینكه از موضوع اطلاع یافت به التماس افتاد و خواهش كرد كه آن مرد اثاث خود را برگرداند به منزل. و در همان وقت متعهد شد كه دیگر به هیچ نحو موجبات آزار همسایه ی خود را فراهم نسازد .
شخصی آمد حضور رسول اكرم و از همسایه اش شكایت كرد كه مرا اذیت می كند و از من سلب آسایش كرده. رسول اكرم فرمود: «تحمل كن و سر و صدا علیه همسایه ات راه نینداز، بلكه روش خود را تغییر دهد. » . بعد از چندی دومرتبه آمد و شكایت كرد. این دفعه نیز رسول اكرم فرمود: «تحمل كن. » . برای سومین بار آمد و گفت: «یا رسول اللّه این همسایه ی من دست از روش خویش برنمی دارد و همان طور موجبات ناراحتی من و خانواده ام را فراهم می سازد. » . این دفعه رسول اكرم به او فرمود: «روز جمعه كه رسید، برو اسباب و اثاث خودت را بیرون بیاور و سر راه مردم كه می آیند و می روند و می بینند بگذار، مردم از تو خواهند پرسید كه چرا اثاثت اینجا ریخته است؟ بگو از دست همسایه ی بد، و شكایت او را به همه ی مردم بگو. » . شاكی همین كار را كرد. همسایه ی موذی كه خیال می كرد پیغمبر برای همیشه دستور تحمل و بردباری می دهد، نمی دانست آنجا كه پای دفع ظلم و دفاع از حقوق به میان بیاید اسلام حیثیت و احترامی برای متجاوز قائل نیست. لهذا همینكه از موضوع اطلاع یافت به التماس افتاد و خواهش كرد كه آن مرد اثاث خود را برگرداند به منزل. و در همان وقت متعهد شد كه دیگر به هیچ نحو موجبات آزار همسایه ی خود را فراهم نسازد .
دو همسایه كه یكی مسلمان و دیگری نصرانی بود گاهی با هم راجع به اسلام سخن می گفتند. مسلمان كه مرد عابد و متدینی بود آنقدر از اسلام توصیف و تعریف كرد كه همسایه ی نصرانی اش به اسلام متمایل شد و قبول اسلام كرد. شب فرا رسید. هنگام سحر بود كه نصرانی تازه مسلمان دید درِ خانه اش را می كوبند. متحیر و نگران پرسید: «كیستی؟ » . از پشت در صدا بلند شد: من فلان شخصم، و خودش را معرفی كرد. همان همسایه ی مسلمانش بود كه به دست او به اسلام تشرف حاصل كرده بود. - در این وقت شب چكار داری؟ . - زود وضو بگیر و جامه ات را بپوش كه برویم مسجد برای نماز. تازه مسلمان برای اولین بار در عمر خویش وضو گرفت و به دنبال رفیق مسلمانش روانه ی مسجد شد. هنوز تا طلوع صبح خیلی باقی بود. موقع نافله ی شب بود. آنقدر نماز خواندند تا سپیده دمید و موقع نماز صبح رسید. نماز صبح را خواندند و مشغول دعا و تعقیب بودند كه هوا كاملا روشن شد. تازه مسلمان حركت كرد كه برود به منزلش، رفیقش گفت:
شریك بن عبد اللّه نخعی، از فقهای معروف قرن دوم هجری، به علم و تقوا معروف بود. مهدی بن منصور، خلیفه ی عباسی، علاقه ی فراوان داشت كه منصب «قضا» را به او واگذار كند، ولی شریك بن عبد اللّه برای آنكه خود را از دستگاه ظلم دور نگاه دارد زیر این بار نمی رفت. نیز خلیفه علاقه مند بود كه «شریك» را معلم خصوصی فرزندان خود قرار دهد تا به آنها علم حدیث بیاموزد. شریك این كار را نیز قبول نمی كرد و به همان زندگی آزاد و فقیرانه ای كه داشت قانع بود. روزی خلیفه او را طلبید و به او گفت: «باید امروز یكی از این سه كار را قبول كنی: یا عهده دار منصب «قضا» بشوی، یا كار تعلیم و تربیت فرزندان مرا قبول كنی، یا آنكه همین امروز ناهار با ما باشی و بر سر سفره ی ما بنشینی. » . شریك با خود فكری كرد و گفت: حالا كه اجبار و اضطرار است، البته از این سه كار، سومی بر من آسانتر است. خلیفه ضمنا به مدیر مطبخ دستور داد كه امروز لذیذترین غذاها را برای شریك تهیه كن. غذاهای رنگارنگ از مغز استخوانِ آمیخته به نبات و عسل تهیه كردند و سر سفره آوردند. شریك كه تا آن وقت همچو غذایی نخورده و ندیده بود، با اشتهای كامل خورد. خوانسالار آهسته بیخ گوش خلیفه گفت: «به خدا قسم كه دیگر این مرد روی رستگاری نخواهد دید. » . طولی نكشید كه دیدند شریك، هم عهده دار تعلیم فرزندان خلیفه شده و هم منصب «قضا» را قبول كرده و برایش از بیت المال مقرری نیز معین شد. روزی با متصدی پرداخت حقوق حرفش شد. متصدی به او گفت: «تو كه گندم به ما نفروخته ای كه اینقدر سماجت می كنی؟ » . شریك گفت: «چیزی از گندم بهتر به شما فروخته ام، من دین خود را فروخته ام. »
جوانان مسلمان سرگرم زورآزمایی و مسابقه ی وزنه برداری بودند. سنگ بزرگی آنجا بود كه مقیاس قوّت و مردانگی جوانان به شمار می رفت و هركس آن را به قدر توانایی خود حركت می داد. در این هنگام رسول اكرم رسید و پرسید: «چه می كنید؟ » .
- داریم زورآزمایی می كنیم. می خواهیم ببینیم كدام یك از ما قویتر و زورمندتر است.
- میل دارید كه من بگویم چه كسی از همه قویتر و نیرومندتر است؟ .
- البته، چه از این بهتر كه رسول خدا داور مسابقه باشد و نشان افتخار را او بدهد.
افراد جمعیت همه منتظر و نگران بودند كه رسول اكرم كدام یك را به عنوان قهرمان معرفی خواهد كرد؟ عده ای بودند كه هر یك پیش خود فكر می كردند الآن رسول خدا دست او را خواهد گرفت و به عنوان قهرمان مسابقه معرفی خواهد كرد. رسول اكرم: «از همه قویتر و نیرومندتر آن كس است كه اگر از یك چیزی خوشش آمد و مجذوب آن شد، علاقه ی به آن چیز او را از مدار حق و انسانیت خارج نسازد و به زشتی آلوده نكند؛ و اگر در موردی عصبانی شد و موجی از خشم در روحش پیدا شد، تسلط بر خویشتن را حفظ كند، جز حقیقت نگوید و كلمه ای دروغ یا دشنام بر زبان نیاورد؛ و اگر صاحب قدرت و نفوذ گشت و مانعها و رادعها از جلویش برداشته شد، زیاده از میزانی كه استحقاق دارد دست درازی نكند. »
مردمی كه به حج رفته بودند، در سرزمین منا جمع بودند. امام صادق علیه السلام و گروهی از یاران، لحظه ای در نقطه ای نشسته از انگوری كه در جلوشان بود می خوردند. سائلی پیدا شد و كمك خواست. امام مقداری انگور برداشت و خواست به سائل بدهد. سائل قبول نكرد و گفت: «به من پول بدهید. » امام گفت: «خیر است، پولی ندارم. » سائل مأیوس شد و رفت. سائل، بعد از چند قدم كه رفت پشیمان شد و گفت: «پس همان انگور را بدهید. » امام فرمود: «خیر است» و آن انگور را هم به او نداد. طولی نكشید سائل دیگری پیدا شد و كمك خواست. امام برای او هم یك خوشه ی انگور برداشت و داد. سائل انگور را گرفت و گفت: «سپاس خداوند عالمیان را كه به من روزی رساند. » امام با شنیدن این جمله او را امر به توقف داد و سپس هر دو مشت را پر از انگور كرد و به او داد. سائل برای بار دوم خدا را شكر كرد. امام باز هم به او گفت: «بایست و نرو. » سپس به یكی از كسانش كه آنجا بود رو كرد و فرمود: «چقدر پول همراهت هست؟ » او جستجو كرد، در حدود بیست درهم بود. به امر امام به سائل داد. سائل برای سومین بار زبان به شكر پروردگار گشود و گفت: «سپاس منحصرا برای خداست. خدایا منعم تویی و شریكی برای تو نیست. » . امام بعد از شنیدن این جمله جامه ی خویش را از تن كند و به سائل داد. در اینجا سائل لحن خود را عوض كرد و جمله ای تشكرآمیز نسبت به خود امام گفت. امام بعد از آن دیگر چیزی به او نداد و او رفت. یاران و اصحاب كه در آنجا نشسته بودند گفتند: «ما چنین استنباط كردیم كه اگر سائل همچنان به شكر و سپاس خداوند ادامه می داد، باز هم امام به او كمك می كرد، ولی چون لحن خود را تغییر داد و از خود امام تمجید و سپاسگزاری كرد، دیگر كمك ادامه نیافت. »
شاكی شكایت خود را به خلیفه ی مقتدر وقت، عمر بن الخطاب، تسلیم كرد. طرفین دعوا باید حاضر شوند و دعوا طرح شود. كسی كه از او شكایت شده بود امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام بود. عمر هر دو طرف را خواست و خودش در مسند قضا نشست. طبق دستور اسلامی، دو طرف دعوا باید پهلوی یكدیگر بنشینند و اصل «تساوی در مقابل دادگاه» محفوظ بماند. خلیفه مدعی را به نام خواند، و امر كرد در نقطه ی معینی روبروی قاضی بایستد. بعد رو كرد به علی و گفت: «یا ابَاالحسن! پهلوی مدعی خودت قرار بگیر. » به شنیدن این جمله، چهره ی علی درهم و آثار ناراحتی در قیافه اش پیدا شد. خلیفه گفت: «یا علی! میل نداری پهلوی طرف مخاصمه ی خویش بایستی؟ » . علی: «ناراحتی من از این نبود كه باید پهلوی طرف دعوای خود بایستم؛ برعكس، ناراحتی من از این بود كه تو كاملا عدالت را مراعات نكردی، زیرا مرا با احترام نام بردی و به كنیه خطاب كردی و گفتی «یا اباالحسن» ، اما طرف مرا به همان نام عادی خواندی. علت تأثر و ناراحتی من این بود. »
در آن شب، همه اش به كلمات مادرش- كه در گوشه ای از اتاق رو به طرف قبله كرده بود- گوش می داد. ركوع و سجود و قیام و قعود مادر را در آن شب، كه شب جمعه بود، تحت نظر داشت. با اینكه هنوز كودك بود، مراقب بود ببیند مادرش كه اینهمه درباره ی مردان و زنان مسلمان دعای خیر می كند و یك یك را نام می برد و از خدای بزرگ برای هر یك از آنها سعادت و رحمت و خیر و بركت می خواهد، برای شخص خود از خداوند چه چیزی مسألت می كند؟ . امام حسن آن شب را تا صبح نخوابیده و مراقب كار مادرش صدّیقه ی مرضیه علیهاالسلام بود و همه اش منتظر بود كه ببیند مادرش درباره ی خود چگونه دعا می كند و از خداوند برای خود چه خیر و سعادتی می خواهد؟ . شب صبح شد و به عبادت و دعا درباره ی دیگران گذشت و امام حسن حتی یك كلمه نشنید كه مادرش برای خود دعا كند. صبح به مادر گفت: «مادرجان! چرا من هرچه گوش كردم تو درباره ی دیگران دعای خیر كردی و درباره ی خودت یك كلمه دعا نكردی؟ »
مأمون، خلیفه ی باهوش و باتدبیر عباسی، پس از آنكه برادرش محمد امین را شكست داد و از بین برد و تمام منطقه ی وسیع خلافت آن روز تحت سیطره و نفوذش واقع شد، هنوز در مرو (كه جزء خراسان آن روز بود) به سر می برد كه نامه ای به امام رضا علیه السلام در مدینه نوشت و آن حضرت را به مرو احضار كرد. حضرت رضا عذرهایی آورد و به دلایلی از رفتن به مرو معذرت خواست. مأمون دست بردار نبود. نامه هایی پشت سر یكدیگر نوشت، تا آنجا كه بر امام روشن شد كه خلیفه دست بردار نیست. امام رضا از مدینه حركت كرد و به مرو آمد. مأمون پیشنهاد كرد كه بیا و امر خلافت را به عهده بگیر. امام رضا كه ضمیر مأمون را از اول خوانده بود و می دانست كه این مطلب صد درصد جنبه ی سیاسی دارد، به هیچ نحو زیر بار این پیشنهاد نرفت. مدت دو ماه این جریان ادامه پیدا كرد، از یك طرف اصرار و از طرف دیگر امتناع و انكار. آخرالامر مأمون كه دید این پیشنهاد پذیرفته نمی شود، موضوع ولایت عهد را پیشنهاد كرد. این پیشنهاد را امام با این شرط قبول كرد كه صرفا جنبه ی تشریفاتی داشته باشد و امام مسؤولیت هیچ كاری را به عهده نگیرد و در هیچ كاری دخالت نكند. مأمون هم پذیرفت. مأمون از مردم بر این امر بیعت گرفت. به شهرها بخشنامه كرد و دستور داد به نام امام سكه زدند و در منابر به نام امام خطبه خواندند. روز عیدی رسید (عید قربان) ، مأمون فرستاد پیش امام و خواهش كرد كه: در این عید شما بروید و نماز عید را با مردم بخوانید، تا برای مردم اطمینان بیشتری در این كار پیدا شود. امام پیغام داد كه: «پیمان ما بر این بوده كه در هیچ كار رسمی دخالت نكنم، بنابراین از این كار معذرت می خواهم. » . مأمون جواب فرستاد: مصلحت در این است كه شما بروید تا موضوع ولایت عهد كاملا تثبیت شود. آن قدر اصرار و تأكید كرد كه آخرالامر امام فرمود: «مرا معاف بداری بهتر است و اگر حتما باید بروم، من همان طور این فریضه را ادا خواهم كرد كه رسول خدا و علی بن ابی طالب ادا می كرده اند. » . مأمون گفت: «اختیار با خود تو است، هرطور می خواهی عمل كن. » . بامداد روز عید، سران سپاه و طبقات اعیان و اشراف و سایر مردم، طبق معمول و عادتی كه در زمان خلفا پیدا كرده بودند، لباسهای فاخر پوشیدند و خود را آراسته بر اسبهای زین و یراق كرده، پشت در خانه ی امام، برای شركت در نماز عید حاضر شدند. سایر مردم نیز در كوچه ها و معابر خود را آماده كردند و منتظر موكب با جلالت مقام ولایت عهد بودند كه در ركابش حركت كرده به مصلّی بروند. حتی عده ی زیادی مرد و زن در پشت بامها آمده بودند تا عظمت و شوكت موكب امام را از نزدیك مشاهده كنند. و همه منتظر بودند كه كی در خانه ی امام باز و موكب همایونی ظاهر می شود. از طرف دیگر حضرت رضا همان طور كه قبلا از مأمون پیمان گرفته بود، با این شرط حاضر شده بود در نماز عید شركت كند كه آن طور مراسم را اجرا كند كه رسول خدا و علی مرتضی اجرا می كردند، نه آن طور كه بعدها خلفا عمل كردند. لهذا اول صبح غسل كرد و دستار سپیدی بر سر بست، یك سر دستار را جلو سینه انداخت و یك سر دیگر را میان دو شانه، پاها را برهنه كرد، دامن جامه را بالا زد، و به كسان خود گفت شما هم این طور بكنید. عصایی در دست گرفت كه سر آهنین داشت. به اتفاق كسانش از خانه بیرون آمد و طبق سنت اسلامی در این روز، با صدای بلند گفت: «اللّه اكبر، اللّه اكبر» . جمعیت با او به گفتن این ذكر هم آواز شدند و چنان جمعیت با شور و هیجان هماهنگ تكبیر گفتند كه گویی از زمین و آسمان و در و دیوار این جمله به گوش می رسید. لحظه ای جلو در خانه توقف كرد و این ذكر را با صدای بلند گفت: «اللّه اكبر، اللّه اكبر، اللّه اكبر علی ما هدانا، اللّه اكبر علی ما رزقنا من بهیمة الانعام، الحمد للّه علی ما اَبلانا» . تمام مردم با صدای بلند هماهنگ یكدیگر این جمله را تكرار می كردند، در حالی كه همه به شدت می گریستند و اشك می ریختند و احساساتشان به شدت تهییج شده بود. سران سپاه و افسران كه با لباس رسمی آمده بر اسبها سوار بودند و چكمه به پا داشتند، خیال می كردند مقام ولایت عهد با تشریفات سلطنتی و لباسهای فاخر و سوار بر اسب بیرون خواهد آمد. همینكه امام را در آن وضع ساده و پیاده و توجه به خدا دیدند، آنچنان تحت تأثیر احساسات خود قرار گرفتند كه اشك ریزان صدا را به تكبیر بلند كردند و با شتاب خود را از مركبها به زیر افكندند و بی درنگ چكمه ها را از پا درآوردند. هركس چاقویی می یافت تا بند چكمه ها را پاره كند و برای بازكردن آن معطل نشود، خود را از دیگران خوشبخت تر می دانست. طولی نكشید كه شهر مرو پر از ضجّه و گریه شد، یكپارچه احساسات و هیجان و شور و نوا شد. امام رضا بعد از هر ده گام كه برمی داشت، می ایستاد و چهار بار تكبیر می گفت و جمعیت با صدای بلند و با گریه و هیجان او را مشایعت می كردند. جلوه و شكوه معنا و حقیقت چنان احساسات مردم را برانگیخته بود كه جلوه ها و شكوههای مظاهر مادی- كه مردم انتظار آن را می كشیدند- از خاطرها محو شد. صفوف جمعیت با حرارت و شور به طرف مصلی حركت می كرد. خبر به مأمون رسید. نزدیكانش به او گفتند اگر چند دقیقه ی دیگر این وضع ادامه پیدا كند و علی بن موسی به مصلی برسد، خطر انقلاب هست. مأمون بر خود لرزید. فورا فرستاد پیش حضرت و تقاضا كرد كه برگردید، زیرا ممكن است ناراحت بشوید و صدمه بخورید. امام كفش و جامه ی خود را خواست و پوشید و مراجعت كرد، و فرمود: «من كه اول گفتم از این كار معذورم بدارید. »
قرآن كریم می فرماید: «هرگاه می خواهید وارد خانه هایی بشوید از درِ آن خانه ها وارد شوید. » این دستورالعمل ابتدا خیلی ساده و كوچك به نظر می رسد، زیرا هركسی برای خود این اندازه شعور و ادراك قائل هست كه اگر خواست وارد محوطه ای بشود از قبیل یك خانه ی مسكونی و یا یك اداره، ببیند درِ آن خانه یا اداره كجاست و از در داخل شود نه از دیوار. ولی این یك قاعده و اصل كلی است. انسان باید توجه داشته باشد كه تنها خانه و یا اداره نیست كه درِ ورودی و دیوارهای بلند دارد و راه ورود آن منحصراً آن یك یا چند در است. اساساً زندگی و خوشبختی مانند یك محل و یك ساختمان كه از خشت و گل بنا شده، درهایی دارد و انسان باید اولاً آن درها را بشناسد و ثانیاً خود را عادت دهد كه همیشه از راه راست و مستقیم و درِ ورودی زندگی وارد زندگی شود و خوشبختی را جستجو نماید. این قاعده كه: «مپیچ از ره راست بر راه كج- چو در هست حاجت به دیوار نیست» یك قاعده ی كلی است در زندگی بشر. چشم بصیرت می خواهد كه راههای صحیح ورود در محوطه ی زندگی را بشناسد و پشت دیوار و حصار زندگی معطل و متحیر نماند.
آدمی همان طور كه در ناحیه ی تن و جسم خود ممكن است به یك رشته عوارض خوب و بد دچار شود، در ناحیه ی روح و روان خود نیز گاهی مبتلا به یك رشته عوارض و حوادث مشابه می گردد هرچند در بسیاری از جهات، تن و روح با یكدیگر تفاوت دارند. مثلاً تن حجم و وزن دارد و روح حجم و وزن ندارد. اگر اندكی غذا وارد بدن بشود بر وزن بدن اضافه می شود و اما اگر انسان یك جهان دانش و معلومات پیدا كند ذره ای بر وزن و سنگینی او افزوده نمی شود. ظرفیت تن و جسم محدود است و ظرفیت روح نامحدود. هریك لقمه ی غذا كه آدمی بخورد به همان اندازه معده اش پر می شود تا تدریجاً بكلی سیر می گردد و از فرو بردن یك لقمه ی دیگر عاجز است، و تا وقتی كه آن غذا از معده نگذرد جایی برای غذای جدید نیست. برخلاف معده، ظرفیت غذایی معنوی روح، سیرشدنی و پرشدنی نیست؛ هر اندازه بیشتر معلومات كسب كند برای كسب معلومات دیگر آماده تر و گرسنه تر می شود و می گوید خدایا بر علم من بیفزای؛ چنین نیست كه باید معلومات اولی خود را فراموش كند و ظرف روح خود را از آنها خالی كند تا بتواند معلومات جدیدی فرا گیرد. علی علیه السلام می فرماید: «هر ظرفی به واسطه ی ریختن چیزی در آن از وسعتش كاسته می شود مگر ظرف علم كه هر اندازه بیشتر بریزند وسیعتر و باگنجایش تر می گردد. » همچنین تن تدریجاً پیر و فرسوده و ضعیف می گردد ولی روح هرگز پیر و فرتوت و فرسوده نمی گردد. تن می میرد و متلاشی می گردد و هر ذره اش به جایی می رود ولی روح مردنی نیست، متلاشی شدنی نیست، باقی ماندنی است؛ بعد از رها كردن قشر بدن به عالمی دیگر منتقل می شود، همان گونه كه رسول اكرم صلی الله علیه و آله فرمود: «شما برای جاوید ماندن آفریده شده اید نه برای فانی شدن و از بین رفتن. » . در عین اینكه این تفاوتها بین روح و بدن هست، یك مشابهتهایی هم بین آنها وجود دارد: بدن برای اینكه شاداب و بانشاط بماند، به یك رشته غذاها و آشامیدنیها و تنوعها احتیاج دارد. روح نیز به سهم خود غذا می خواهد. غذای روح علم است و حكمت و ایمان و یقین. همان طوری كه بدن در اثر نرسیدن غذای كافی پژمرده و افسرده می گردد، روح نیز پژمردگی و افسردگی دارد. آنچه سبب پژمردگی و افسردگی روح می گردد غیر از آن چیزهایی است كه بدن را پژمرده و افسرده می سازد. علی علیه السلام می فرماید: «روحها مانند بدنها خستگی و افسردگی پیدا می كنند. در این حال كه افسردگی روحی به شما دست می دهد با سرگرم شدن به حكمتهای بدیع و فكرهای نغز و دلپذیر، خود را مشغول بدارید. » و همچنین روح مانند بدن بیمار می شود، احتیاج به معالجه و دارو پیدا می كند. علت اینكه بدن بیمار می گردد این است كه تعادل مزاج بهم می خورد، یعنی مجموع موادی كه به نسبت معین لازم است در بدن باشد كم و زیاد می شود؛ فرمول لازم كه خداوند، طبیعت انسان را روی آن فرمول ساخته بهم می خورد. به قول سعدی:
همین طور است وضع روحی و مزاج روحی بشر. روح احتیاج دارد به محبت دیدن و محبت كردن، احتیاج دارد به نظم اخلاقی، به فهم و معرفت و دانش، احتیاج دارد [به ایمان ] و اعتقاد، احتیاج دارد به تكیه گاه محكمی كه در كارها به او توكل كند و به او امیدوار باشد كه او را در كارها اعانت می كند. اینها همه به منزله ی مواد لازمی است كه برای مزاج روح لازم است و اگر تعادل و توازن بهم بخورد دیگر هیچ چیزی نمی تواند خوشی و آرامش به انسان بدهد. بعضی از مردم در خودشان احساس ناراحتی می كنند، همین قدر می فهمند كه خشنود نیستند و آب خوش از گلوی آنها پایین نمی رود؛ می فهمند كه قرار و آرام ندارند، پژمرده و افسرده می باشند. اما علت این بی قراری و پژمردگی چیست، نمی دانند. می بینند همه چیز و همه ی وسایل زندگی را دارند و در عین حال از زندگی خشنود نیستند. این گونه اشخاص باید بدانند كه قطعاً احتیاجاتی معنوی دارند كه برآورده نشده، قطعاً كم و كسری در روح آنها وجود دارد. بالاخره باید اعتراف كنند و تسلیم شوند به این حقیقت كه ایمان هم یكی از حوایج فطری و تكوینی ماست و بلكه بالاترین حاجت ماست و هر وقت به سرچشمه ی ایمان و معنا رسیدیم و نور خدا را مشاهده كردیم و خدا را در روح خود و جان خود دیدیم و مشاهده كردیم، آن وقت است كه معنای سعادت و لذت و بهجت را درك می كنیم. قرآن كریم می فرماید: «بدان كه تنها با ذكر خدا و یاد خداست كه جان آرام می گیرد و قلب احساس آسایش می كند. » علی علیه السلام می فرماید: «خداوند ذكر خودش و یاد خودش را مایه ی جلا و روشنی دلها قرار داده. به این وسیله گوش، باز و چشم، بینا و دل، مطیع و آرام می گردد. »
علی علیه السلام می فرماید: «دنیا خواه ناخواه منزلگاهی است برای بشر كه چند صباحی در آن زندگی می كند و می رود. » بعد می فرماید: «ولی مردم در این دنیا دو دسته اند: یك دسته به بازار این جهان می آیند و خودشان را می فروشند و برده می سازند؛ دسته ی دوم مردمی هستند كه خود را در این بازار می خرند و آزاد می سازند. » [1] این سخن به قدری عمیق و محكم و پرمعنی است كه جز از روحی كه با نور خدا روشن شده باشد تراوش نمی كند. آری، محصول زندگی برخی از افراد- كه متأسفانه هنوز اكثریت افراد بشر را تشكیل می دهند- بردگی و خودفروشی و شخصیت خود را از دست دادن و به تعبیر قرآن خودباختن و خودزیان كردن است، بندگی شهوت و حرص و خشم و كینه است، اسارت در بند عادات جاهلانه و رسوم بی منطق و نامعقول است، تقلید از مد و تابعیت این اصل است كه «خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو» . بعضی از مردم چنین می پندارند كه همینكه مملوك كسی دیگر نبودند و به اصطلاح زرخرید نبودند، دیگر آنها آزاده اند؛ دیگر نمی دانند هزار نكته ی باریكتر از مو اینجاست؛ نمی دانند اسارت و بندگی هزار نوع و هزار شكل دارد؛ نمی دانند كه بندگیِ طمع و آز هم بندگی است، اسارت در قید عادات جاهلانه هم بندگی است، پول پرستی هم بندگی است:
یوسف صدّیق سالها نام بردگی داشت، یعنی در بازار خرید و فروش كالاها خرید و فروش می شد، مانند یك كالای بی جان دست به دست می گشت، از زیر دست این خارج می شد و زیردست دیگری قرار می گرفت، از این خانه به آن خانه منتقل می شد، مالك هیچ چیز نبود، حتی غذایی كه می خورد و یا جامه ای كه می پوشید از آنِ اربابان بود؛ اگر كار می كرد و محصولی از دسترنج خود تهیه می كرد باز هم متعلق به خودش نبود، زیرا بنده و برده هرچه كسب می كند به ارباب تعلق می گیرد. یوسف از نظر جسمانی كاملاً برده بود، ولی همین یوسف ثابت كرد كه آقاتر و آزادتر از او در همه ی كشور مصر وجود ندارد. محبوب و معشوق یكی از زیباترین زنان مصر واقع شد و همان یوسف غلام و برده جواب رد به آن زن زیبای جوان متشخص داد، گفت در عین اینكه از لحاظ قانون مالكیت، تن من برده ی شماست روحم آزاد است، بنده ی شهوت و هوا نیستم: «غیر حق را من عدم انگاشتم» ، من فقط بنده ی یك حقیقت می باشم و روحم در مقابل یك فرمان خاضع است و آن خداوند متعال است كه خالق من است؛ من حاضرم علاوه بر بندگی، در چهاردیواری زندان هم بسر ببرم و بنده ی شهوت و هوا نشوم، حاضرم این محرومیت و محدودیت ظاهری را بپذیرم و آن بند را بر گردن ننهم؛ رو كرد به درگاه خداوند متعال و گفت: «خدایا زندان در نظر من از آنچه اینها مرا به آن می خوانند محبوبتر است. » در تاریخ شواهد زیادی هست از كسانی كه از لحاظ قانون مالكیت، غلام و برده و مملوك بودند ولی از لحاظ روح و عقل و فكر در منتهای آزادی بودند. مگر لقمان حكیم كه قرآن كریم سوره ای به افتخار او و نام او اختصاص داده، برده و بنده نبود؟ در عین حال از لحاظ عقل و روح و اخلاق در منتهای آزادمنشی بسر می برد. و شواهد زیادتری همیشه در جلو چشم خود می بینیم از كسانی كه به حسب قانون مالكیت آزادند ولی اسیر و برده اند، عقل و فكرشان برده است، روح و دلشان برده است، شهامت و اخلاقشان برده است. قرآن كریم می فرماید: «بگو زیان كرده ی واقعی آن كسانی هستند كه خودشان را باخته اند و شخصیت انسانی خود را از دست داده اند» اینكه كسی در صحنه ی زندگی جامه ی خود را ببازد یا خانه و مسكن خود را ببازد یا پول و ثروت خود را ببازد یا مقام اجتماعی خود را ببازد آنقدر مهم نیست كه كسی شخصیت معنوی و انسانی خود را ببازد، حرّیت و شهامت خود را ببازد، شجاعت خود را ببازد، استقلال و مناعت خود را ببازد، صفا و صمیمت خود را ببازد، وجدان و قلب حساس خود را ببازد، عقل و ایمان خود را ببازد، روح استغنا و فتوّت خود را ببازد. مردم همان طوری كه علی علیه السلام فرمود دو دسته اند: یك دسته در بازار این جهان خود را می فروشند به پول و مقام و هوا و هوس و تجمل و مد و تقلید؛ و دسته ی دیگر در این بازار خود را خریداری می كنند و شخصیت واقعی و انسانی خود را باز می یابند، یك دنیا بزرگواری و عزت نفس و مناعت و شرافت و راستی و استقامت و عدالت و تقوا و حقیقت خواهی و ایمان و معنویت برای خود ذخیره می كنند، در این بازار آن نرخی را به رسمیت می شناسند كه قرآن تعیین كرد كه هیچ چیزی ارزش ندارد كه آدمی خود را به آن بفروشد. امام صادق علیه السلام در ضمن اشعاری می فرماید: من این نفس گرانبها را در بازار وجود و هستی فقط یك قیمت برایش قائل هستم، فقط یك گوهر است كه شایسته است بهای این متاع گرانبها قرار گیرد؛ آن گوهر همان است كه از صدف كون و مكان بیرون است؛ من در میان تمام مخلوقات جهان چیزی كه ارزش بهای این كالا را داشته باشد سراغ ندارم. اگر من خود را و نفس خود را به یك كالای دنیایی بفروشم، به موجب اینكه كالای دنیایی فانی شدنی است از بین می رود و متاع گرانبهای روح و نفس من نیز به موجب اینكه فروخته شد از دستم رفته است، دیگر من دست خالی هستم، نه متاع در دستم هست و نه بهای آن.
برای یك موجود زنده آسایش و خوشی آنگاه فراهم است كه با محیط و مجموع عواملی كه او را احاطه كرده است هماهنگ و سازگار باشد؛ یعنی شرایط محیط طوری باشد كه با زندگی مخصوص او توافق داشته باشد، و زندگی مخصوص او طوری باشد كه با شرایط محیط و عواملی كه به او احاطه كرده است متوافق و هماهنگ باشد. بدیهی است كه اگر ناهماهنگی و ناسازگاری باشد، به حكم آنكه آن موجود زنده جزء است و محیط كل، او محاط است و عوامل خارجی محیط و همواره جزء باید تابع كل و محاط تابع محیط باشد، امكان بقا از آن موجود زنده سلب می شود و خواه ناخواه از میان می رود. پس شرط اولی بقا و خوشبختی موجود زنده توافق و هماهنگی با محیط است. انسان كه به نوبه ی خود موجود زنده ای است و محكوم همان قوانینی است كه بر همه ی جانداران حكمفرماست، خواه ناخواه مشمول این قانون و تابع این اصل كلی می باشد؛ یعنی شرط بقا و دوام و خوشی و خوشبختی انسان در زندگی این است كه با عواملی كه او را احاطه كرده است متوافق و هماهنگ و سازگار باشد. بالاتر اینكه انسان علاوه بر محیط طبیعی از آب و هوا و نور و منطقه و سرزمین سالم كه مرض خیز نباشد، یك محیط مخصوص دیگر هم دارد و آن محیط و جوّ اجتماعیاست كه در آن زندگی می كند. برای جاندارانی كه زندگی مدنی و اجتماعی ندارند، دیگر محیط اجتماعی وجود ندارد ولی برای انسان محیط اجتماعی وجود دارد. البته بعضی از جانداران دیگر نیز زندگی اجتماعی دارند مثل زنبور عسل و بعضی از اقسام موریانه و مورچگان و بسیاری دیگر از حیوانات وحشی، اما زندگی اجتماعی آنها چون به حكم غریزه و به صورت خودكار انجام می گیرد قهراً محیط اجتماعی آنها چیزی است شبیه محیط طبیعی، برخلاف انسان كه شرایط اجتماعی را به طور خودكار ندارد و باید با فكر و اراده ی خود بسازد. اینجاست كه دشواری كار زندگی بشر نمودار می شود. افراد انسانی كه با ما و شما معاشرت دارند، و آداب و عادات و اخلاق عمومی و قوانین و مقررات و طرز تشكیلات اجتماعی، همه عواملی است اجتماعی كه بر ما و شما احاطه دارد؛ می بایست این امور با خواسته های ما و آرزوها و احتیاجات ما و خلاصه با زندگی مخصوص ما توافق و هماهنگی داشته باشد و هم زندگی مخصوص ما با اینها متوافق و سازگار باشد. اما آن توافق و انعطافی كه در سازمان اجتماعی نسبت به فرد باید بوده باشد این است كه جامعه منافع فرد را در ضمن مصالح اجتماع حفظ كند؛ یعنی هدف اصلی یك زندگی اجتماعی نمی تواند فرد و منافع فردی باشد، باید نوع و مصالح عمومی باشد، باید اموری باشد كه بقا و دوام و خوشی جمع را بهتر تضمین كند و بدیهی است كه مصلحت جمع همان مصلحت اكثریت افراد اجتماع است و لهذا همیشه در قوانین جهان، توجه اول به مصالح جمع است نه به منافع فرد و نوادر. و اما آن توافقی كه باید در زندگی خصوصی یك فرد نسبت به اجتماع باشد همانا حالت تسلیم و رضا و خرسندی به مصالح اجتماع است كه با خوشوقتی در هنگام تصادم منافع شخصی با مصالح عالیه ی اجتماعی، از منافع شخصی چشم بپوشد و در خود احساس ناراحتی و نارضایتی نكند. اگر اجتماع به محور عدالت بچرخد و قانون عادلانه حاكم بر اجتماع باشد، یعنی طبع اجتماع و عوامل اجتماعی با زندگی اكثریت متوافق و هماهنگ باشد و از آن طرف هم روحیه ی یك فرد در مواطن تصادم منافع فردی با مصالح اجتماعی توافق و سازش و هماهنگی نشان بدهد با مصالح اجتماعی، آن وقت است كه به سعادت واقعی باید امیدوار بود. اینجاست كه لزوم و اهمیت دین كه اساسش توحید و ایمان به خدای یگانه است روشن می شود. دین در هر دو مقام لازم و ضروری است: هم برای سازگارساختن محیط اجتماعی با زندگانی فرد، یعنی ایجاد عدالت اجتماعی و سازمان متوافق با مصالح عموم، و هم در ایجاد توافق و انطباق در روحیه ی فرد با مصالح عالیه ی اجتماع. توافقی كه می گوییم بایست در روحیه ی فرد نسبت به مصالح اجتماع باشد همان است كه از آن به گذشت و اغماض و حتی ایثار و فداكاری و نیكوكاری تعبیر می كنیم. چه چیزی قادر است مانند دین به انسان حالت قناعت به حق و رضا به قسمت و بهره ی خود و تسلیم در برابر مقررات اجتماعی و خشنودی نسبت به دیگران بدهد؟ . اگر در تاریخ بشریت فداكاری دیده می شود و یا نیكوكاری و خدمت به خلق دیده می شود و یا شجاعت و شهامت در برابر زور و استبداد دیده می شود و یا یك سر مو تجاوز نكردن از حدود و مدار خود به حدود و مدار دیگران دیده می شود، همه ی اینها در پرتو دین و توجه به خدای یگانه ی بینای شنوای علیم حكیم بوده است. آیا نیروی دیگری و قدرت دیگری می تواند در این جهت با دین رقابت كند و یا ادعا كند كه صد یكِ آنچه دین انجام می دهد انجام دهد؟ خداوند ما را شایسته گردانَد كه بتوانیم به حقیقت تعلیمات دین و آنچه حقیقتاً بر پیغمبرش محمد صلی الله علیه و آله نازل شده پی ببریم و در پرتو آن تعلیمات سعادتمند گردیم.
متوکل ، خلیفه سفاک و جبار عباسی ، از توجه معنوی مردم به امام هادی ( ع ) بیمناک بود ، و از اینکه مردم به طیب خاطر حاضر بودند فرمان او را اطاعت کنند رنج میبرد . سعایت کنندگان هم به او گفتند ممکن است علی بن محمد ( امام هادی ) باطنا قصد انقلاب داشته باشد ، و بعید نیست اسلحه و یا لااقل نامههایی که دال بر مطلب باشد در خانهاش پیدا شود . لهذا متوکل یک شب بیخبر و بدون سابقه ، بعد از آنکه نیمی از شب گذشته و همه چشمها به خواب رفته و هرکسی در بستر خویش استراحت کرده بود ، عدهای از دژخیمان و اطرافیان خود را فرستاد به خانه امام ، که خانهاش را تفتیش کنند و خود امام را هم حاضر نمایند . متوکل این تصمیم را در حالی گرفت که بزمی تشکیل داده مشغول میگساری بود . مأمورین سرزده وارد خانه امام شدند ، و اول به سراغ خودش رفتند ، او را دیدند که اطاقی را خلوت کرده و فرش اطاق را جمع کرده ، برروی ریگ و سنگ ریزه نشسته به ذکر خدا و راز و نیاز با ذات پروردگار مشغول است . وارد سایر اطاقها شدند ، از آنچه میخواستند چیزی نیافتند . ناچار به همین مقدار قناعت کردند که خود امام را به حضور متوکل ببرند . وقتی که امام وارد شد ، متوکل در صدر مجلس بزم نشسته مشغول میگساری بود . دستور داد که امام پهلوی خودش بنشیند . امام نشست . متوکل جام شرابی که در دستش بود به امام تعارف کرد . امام امتناع کرد و فرمود : " به خدا قسم که هرگز شراب داخل خون و گوشت من نشده ، مرا معاف بدار " . متوکل قبول کرد ، بعد گفت : " پس شعر بخوان و باخواندن اشعار نغز و غزلیات آبدار محفل ما را رونق ده " .
فرمود : " من اهل شعر نیستم ، و کمتر از اشعار گذشتگان حفظ دارم " .
متوکل گفت : " چارهای نیست ، حتما باید شعر بخوانی " .
امام شروع کرد به خواندن اشعاری [1] که مضمونش اینست : " قلههای بلند را برای خود منزلگاه کردند ، و همواره مردان مسلح در اطراف آنها بودند و آنها را نگهبانی میکردند ، ولی هیچیک از آنها نتوانست جلو مرگ را بگیرد و آنها را از گزند روزگار محفوظ بدارد " . " آخر الامر از دامن آن قلههای منیع ، و از داخل آن حصنهای محکم و مستحکم به داخل گودالهای قبر پایین کشیده شدند ، و با چه بدبختی به آن گودالها فرود آمدند " . " در این حال منادی فریاد کرد و به آنها بانگ زد که : کجا رفت آن زینتها و آن تاجها و هیمنهها و شکوه و جلالها ؟ " " کجا رفت آن چهرههای پرورده نعمتها که همیشه از روی ناز و نخوت ، در پس پردههای الوان ، خود را از انظار مردم مخفی نگاه میداشت ؟ " " قبر عاقبت آنها را رسوا ساخت . آن چهرههای نعمت پرورده عاقبت الامر جولانگاه کرمهای زمین شد که برروی آنها حرکت میکنند ! " " زمان درازی دنیا را خوردند و آشامیدند و همه چیز را بلعیدند ، ولی امروز همانها که خورنده همه چیزها بودند ، مأکول زمین و حشرات زمین واقع شدهاند ! "
صدای امام باطنین مخصوص و با آهنگی که تا اعماق روح حاضرین و از آنجمله خود متوکل نفوذ کرد این اشعار را به پایان رسانید . نشئه شراب از سر میگساران پرید . متوکل جام شراب را محکم به زمین کوفت و اشکهایش مثل باران جاری شد .
به این ترتیب آن مجلس بزم درهم ریخت ، و نور حقیقت توانست غبار غرور و غفلت را ، و لو برای مدتی کوتاه ، از یک قلب پر قساوت بزداید .
ابوعلی بن سینا ، هنوز به سن بیست سال نرسیده بود ، که علوم زمان خود را فرا گرفت ، و در علوم الهی و طبیعی و ریاضی و دینی زمان خود سر آمد عصر شد . روزی به مجلس درس ابوعلی بن مسکویه ، دانشمند معروف آن زمان ، حاضر شد . با کمال غرور گردویی را به جلو ابن مسکویه افکند و گفت : " مساحت سطح این را تعیین کن " . ابن مسکویه جزوههایی از یک کتاب ، که در علم اخلاق و تربیت نوشته بود ( کتاب طهارش الاعراق ) ، به جلو ابن سینا گذاشت و گفت : " تو نخست اخلاق خود را اصلاح کن تا من مساحت سطح گردو را تعیین کنم ، تو به اصلاح اخلاق خود محتاجتری از من به تعیین مساحت سطح این گردو " .
بوعلی از این گفتار شرمسار شد ، و این جمله راهنمای اخلاقی او در همه عمر قرار گرفت.
سفیان ثوری که در مدینه میزیست ، بر امام صادق وارد شد . امام را دید جامعهای سپید و بسیار لطیف مانند پرده نازکی که میان سفیده تخم مرغ و پوست آن است و آن دو را از هم جدا میسازد - پوشیده است . به عنوان اعتراض گفت : " این جامه سزاوار تو نیست . تو نمیبایست خود را به زیورهای دنیا آلوده سازی ، از تو انتظار میرود که زهد بورزی و تقوی داشته باشی وخود را از دنیا دور نگهداری " .
امام : " میخواهم سخنی به تو بگویم ، خوب گوش کن که از برای دنیا و آخرت تو مفید است . اگر راستی اشتباه کردهای و حقیقت نظر دین اسلام را درباره این موضوع نمیدانی ، سخن من برای تو بسیار سودمند خواهد بود . اما اگر منظورت این است که در اسلام بدعتی بگذاری و حقایق را منحرف و وارونه سازی ، مطلب دیگری است . و این سخنان به تو سودی نخواهد داد . ممکن است تو وضع ساده و فقیرانه رسول خدا و صحابه آن حضرت را در آن زمان ، پیش خود مجسم سازی و فکر کنی که یک نوع تکلیف و وظیفهای برای همه مسلمین تا روز قیامت هست که عین آن وضع را نمونه قرار دهند ، و همیشه فقیرانه زندگی کنند . اما من به تو بگویم که رسول خدا در زمانی و محیطی بود که فقر و سختی و تنگدستی بر آن مستولی بود . عموم مردم از داشتن لوازم اولیه زندگی محروم بودند . وضع خاص زندگی رسول اکرم و صحابه آن حضرت مربوط به وضع عمومی آن روزگار بود . ولی اگر در عصری و روزگاری وسائل زندگی فراهم شد ، و شرائط بهره برداری از موهبتهای الهی موجود گشت ، سزاوارترین مردم برای بهره بردن از آن نعمتها نیکان و صالحانند ، نه فاسقان و بدکاران ، مسلمانانند نه کافران . " تو چه چیز را در من عیب شمردی ؟ ! به خدا قسم من در عین اینکه میبینی که از نعمتها و موهبتهای الهی استفاده میکنم ، از زمانی که به حد رشد و بلوغ رسیدهام ، شب و روزی بر من نمیگذرد مگر آنکه مراقب هستم که اگر حقی در مالم پیدا شود فورا آن را به موردش برسانم " . سفیان نتوانست جواب منطق امام را بدهد ، سرافکنده و شکست خورده بیرون رفت ، و به یاران و هم مسلکان خود پیوست ، و ما جرا را گفت ، آنها تصمیم گرفتند که دسته جمعی بیایند و با امام مباحثه کنند . جمعی به اتفاق آمدند و گفتند : " رفیق ما نتوانست خوب دلائل خودش را ذکر کند ، اکنون ما آمدهایم با دلایل روشن خود تو را محکوم سازیم " . امام : " دلیلهای شما چیست ؟ بیان کنید " . جمعیت : " دلیلهای ما از قرآن است " . امام : " چه دلیلی بهتر از قرآن ؟ بیان کنید آماده شنیدنم " . جمعیت : " ما دو آیه از قرآن را دلیل بر مدعای خودمان و درستی مسلکی که اتخاذ کردهایم میآوریم ، و همین ما را کافی است . خداوند در قرآن کریم یک جا گروهی از صحابه را این طور ستایش میکند : " در عین اینکه خودشان در تنگدستی و زحمتند ، دیگران را بر خویش مقدم میدارند . کسانی که از صفت بخل محفوظ بمانند ، آنهایند رستگاران " در جای دیگر قرآن میگوید : " در عین اینکه بغذا احتیاج و علاقه دارند ، آن را به فقیر و یتیم و اسیر میخورانند " .
همینکه سخنشان به اینجا رسید ، یک نفر که در حاشیه مجلس نشسته بود و به سخنان آنها گوش میداد گفت : " آنچه من تاکنون فهمیدهام این است که شما خودتان هم به سخنان خود عقیده ندارید ، شما این حرفها را وسیله قرار دادهاید تا مردم را به مال خودشان بی علاقه کنید ، تا به شما بدهند و شما عوض آنها بهرهمند شوید ، لهذا عملا دیده نشده که شما از غذاهای خوب احتراز و پرهیز داشته باشید " ......
ادامه مطلب
عربی بیابانی و وحشی ، وارد مدینه شد و یکسره به مسجد آمد ، تا مگر از رسول خدا سیم و زری بگیرد . هنگامی وارد شد که رسول اکرم در میان انبوه اصحاب و یاران خود بود . حاجت خویش را اظهار کرد و عطائی خواست . رسول اکرم چیزی به او داد ، ولی او قانع نشد و آن را کم شمرد ، بعلاوه سخن درشت و ناهمواری بر زبان آورد ، و نسبت به رسول خدا جسارت کرد . اصحاب و یاران سخت در خشم شدند ، و چیزی نمانده بود که آزاری به او برسانند ، ولی رسول خدا مانع شد . رسول اکرم بعدا اعرابی را با خود به خانه برد ، و مقداری دیگر به او کمک کرد ، ضمنا اعرابی از نزدیک مشاهده کرد که وضع رسول اکرم به وضع رؤسا و حکامی که تاکنون دیده شباهت ندارد ، و زر و خواستهای در آنجا جمع نشده . اعرابی اظهار رضایت کرد و کلمهای تشکر آمیز بر زبان راند . در این وقت رسول اکرم به او فرمود : " تو دیروز سخن درشت و ناهمواری برزبان راندی که ، موجب خشم اصحاب و یاران من شد . من میترسم از ناحیه آنها به تو گزندی برسد ، ولی اکنون در حضور من این جمله تشکر آمیز را گفتی ، آیا ممکن است همین جمله را در حضور جمعیت بگویی تا خشم و ناراحتی که آنان نسبت به تو دارند ، از بین برود ؟ " اعرابی گفت : " مانعی ندارد " . روز دیگر اعرابی به مسجد آمد ، در حالی که همه جمع بودند ، رسول اکرم رو به جمعیت کرد و فرمود : " این مرد اظهار میدارد که از ما راضی شده آیا چنین است ؟ " اعرابی گفت : " چنین است " و همان جمله تشکر آمیز که در خلوت گفته بود تکرار کرد . اصحاب و یاران رسول خدا خندیدند . در این هنگام رسول خدا رو به جمعیت کرد ، و فرمود : " مثل من و این گونه افراد ، مثل همان مردی است که شترش رمیده بود و فرار میکرد ، مردم به خیال اینکه به صاحب شتر کمک بدهند فریاد کردند ، و به دنبال شتر دویدند . آن شتر بیشتر رم کرد و فراریتر شد . صاحب شتر مردم را بانگ زد و گفت ، خواهش میکنم کسی به شتر من کاری نداشته باشد ، من خودم بهتر میدانم که از چه راه شتر خویش را رام کنم . " همینکه مردم را از تعقیب بازداشت ، رفت و یک مشت علف برداشت و آرام آرام از جلو شتر بیرون آمد ، بدون آنکه نعرهای بزند و فریادی بکشد و بدود ، تدریجا در حالی که علف را نشان میداد جلو آمد . بعد باکمال سهولت مهار شتر خویش را در دست گرفت و روان شد . " اگر دیروز من شما را آزاد گذاشته بودم ، حتما این اعرابی بدبخت به دست شما کشته شده بود - و در چه حال بدی کشته شده بود ، در حال کفر و بت پرستی - ولی مانع دخالت شما شدم ، و خودم با نرمی و ملایمت او را رام کردم "
امام باقر ، محمد بن علی بن الحسین " ع " ، لقبش " باقر " است . باقر یعنی شکافنده . به آن حضرت " باقر العلوم " میگفتند ، یعنی شکافنده دانشها . مردی مسیحی ، به صورت سخریه و استهزاء ، کلمه " باقر " را تصحیف کرد به کلمه " بقر " - یعنی گاو - به آن حضرت گفت : " انت بقر " یعنی تو گاوی امام بدون آنکه از خود ناراحتی نشان بدهد و اظهار عصبانیت کند ، با کمال سادگی گفت : " نه ، من بقر نیستم من باقرم " .
" تو پسر زنی هستی که آشپز بود " . - " شغلش این بود ، عار و ننگی محسوب نمیشود " .
- " مادرت سیاه و بیشرم و بد زبان بود " .
- " اگر این نسبتها که به مادرم میدهی راست است ، خداوند او را بیامرزد و از گناهش بگذرد . و اگر دروغ است ، از گناه تو بگذرد که دروغ و افترا بستی " .
مشاهده این همه حلم ، از مردی که قادر بود همه گونه موجبات آزار یک مرد خارج از دین اسلام را فراهم آورد ، کافی بود که انقلابی در روحیه مرد مسیحی ایجاد نماید ، و او را به سوی اسلام بکشاند .
مرد مسیحی بعدا مسلمان شد .
علی - علیهالسلام - هنگامی که به سوی کوفه میآمد ، وارد شهر انبار شد که مردمش ایرانی بودند . کدخدایان و کشاورزان ایرانی خرسند بودند که خلیفه محبوبشان از شهر آنها عبور میکند ، به استقبالش شتافتند ، هنگامی که مرکب علی به راه افتاد ، آنها در جلو مرکب علی ( ع ) شروع کردند به دویدن . علی آنها را طلبید و پرسید : " چرا میدوید ، این چه کاری است که میکنید ؟ ! " . - این یک نوعی احترام است که ما نسبت به امرا و افراد مورد احترام خود میکنیم . این سنت و یک نوع ادبی است که در میان ما معمولبوده است " .
- " اینکار شمارا در دنیا به رنج میاندازد ، و در آخرت به شقاوت میکشاند . همیشه از این گونه کارها که شما را پست و خوار میکند خودداری کنید . بعلاوه این کارها چه فایدهای به حال آن افراد دارد ؟ "
در آن ایام ، شهر کوفه مرکز ثقل حکومت اسلامی بود . در تمام قلمرو کشور وسیع اسلامی آن روز ، به استثناء قسمت شامات ، چشمها به آن شهر دوخته بود که ، چه فرمانی صادر میکند و چه تصمیمی میگیرد . در خارج این شهر دو نفر ، یکی مسلمان و دیگری کتابی ( یهودی یا مسیحی یا زردشتی ) روزی در راه به هم برخورد کردند . مقصد یکدیگر را پرسیدند . معلوم شد که مسلمان به کوفه میرود ، و آن مرد کتابی درهمان نزدیکی ، جای دیگری را در نظر دارد که برود . توافق کردند که چون در مقداری از مسافرت راهشان یکی است باهم باشند و بایکدیگر مصاحبت کنند .راه مشترک ، با صمیمیت ، در ضمن صحبتها و مذاکرات مختلف طی شد . به سر دو راهی رسیدند ، مرد کتابی با کمال تعجب مشاهده کرد که رفیق مسلمانش از آن طرف که راه کوفه بود نرفت ، و از این طرف که او میرفت آمد .
پرسید : " مگر تو نگفتی من میخواهم به کوفه بروم ؟ " .
- " چرا " .
- " پس چرا از این طرف میآئی ؟ راه کوفه که آن یکی است " .
- " میدانم ، میخواهم مقداری تورا مشایعت کنم . پیغمبر ما فرمود " هرگاه دو نفر در یک راه بایکدیگر مصاحبت کنند ، حقی بریکدیگر پیدا میکنند " . اکنون تو حقی بر من پیدا کردی . من به خاطر این حق که به گردن من داری میخواهم چند قدمی تو را مشایعت کنم . و البته بعد به راه خودم خواهم رفت " .
- " اوه ، پیغمبر شما که این چنین نفوذ و قدرتی در میان مردم پیدا کرد ، و باین سرعت دینش در جهان رائج شد ، حتما به واسطه همین اخلاق کریمهاش بوده " .
تعجب و تحسین مرد کتابی در این هنگام به منتها درجه رسید ، که برایش معلوم شد ، این رفیق مسلمانش ، خلیفه وقت علی ابن ابیطالب " ع " بوده . طولی نکشید که همین مرد مسلمان شد ، و در شمار افراد مؤمن و فداکار اصحاب علی - علیهالسلام - قرار گرفت "
قافلهای از مسلمانان که آهنگ مکه داشت ، همینکه به مدینه رسید چند روزی توقف و استراحت کرد ، و بعد از مدینه به مقصد مکه به راه افتاد . در بین راه مکه و مدینه ، در یکی از منازل ، اهل قافله با مردی مصادف شدند که با آنها آشنا بود . آن مرد در ضمن صحبت با آنها ، متوجه شخصی درمیان آنها شد که سیمای صالحین داشت ، و با چابکی و نشاط مشغول خدمت و رسیدگی به کارها و حوائج اهل قافله بود ، در لحظه اول او را شناخت . با کمال تعجب از اهل قافله پرسید : این شخصی را که مشغول خدمت و انجام کارهای شماست میشناسید ؟ .- نه ، او را نمیشناسیم ، این مرد در مدینه به قافله ما ملحق شد . مردی صالح و متقی و پرهیزگار است . ما از او تقاضا نکردهایم که برای ما کاری انجام دهد ، ولی او خودش مایل است که در کارهای دیگران شرکت کند و به آنها کمک بدهد . - " معلوم است که نمیشناسید ، اگر میشناختید این طور گستاخ نبودید ، هرگز حاضر نمیشدید مانند یک خادم به کارهای شما رسیدگی کند " . - " مگر این شخص کیست ؟ " - " این ، علی بن الحسین زین العابدین است " . جمعیت آشفته به پاخاستند و خواستند برای معذرت دست و پای امام را ببوسند . آنگاه به عنوان گله گفتند : " این چه کاری بود که شما با ما کردید ؟ ! ممکن بود خدای ناخواسته ما جسارتی نسبت به شما بکنیم ، و مرتکب گناهی بزرگ بشویم " . امام : " من عمدا شمارا که مرا نمیشناختیدبرای همسفری انتخاب کردم ، زیرا گاهی با کسانی که مرا میشناسند مسافرت میکنم ، آنها به خاطر رسول خدا زیاد به من عطوفت و مهربانی میکنند ، نمیگذارند که من عهدهدار کار و خدمتی بشوم ، از اینرو مایلم همسفرانی انتخاب کنم که مرا نمیشناسند و از معرفی خودم هم خودداری میکنم تا بتوانم به سعادت خدمت رفقا نائل شوم "
مردی از سفر حج برگشته ، سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را برای امام صادق تعریف میکرد ، مخصوصا یکی از همسفران خویش را بسیار میستود که ، چه مرد بزرگواری بود ، ما به معیت همچو مرد شریفی مفتخر بودیم . یکسره مشغول طاعت و عبادت بود ، همینکه در منزلی فرود میآمدیم او فورا به گوشهای میرفت ، و سجاده خویش را پهن میکرد ، و به طاعت و عبادت خویش مشغول میشد .
امام : " پس چه کسی کارهای او را انجام میداد ؟ و که حیوان او را تیمار میکرد ؟ "
- البته افتخار این کارها با ما بود . او فقط به کارهای مقدس خویش مشغول بود و کاری به این کارها نداشت .
- " بنابر این همه شما از او برتر بودهاید " .
شخصی باهیجان و اضطراب ، به حضور امام صادق " ع " آمد و گفت : " درباره من دعایی بفرمایید تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد ، که خیلی فقیر و تنگدستم " .
امام : " هرگز دعا نمیکنم " .
- " چرا دعا نمیکنید ؟ ! " " برای اینکه خداوند راهی برای اینکار معین کرده است ، خداوند امر کرده که روزی را پیجویی کنید ، و طلب نمایید . اما تو میخواهی در خانه خود بنشینی ، و با دعا روزی را به خانه خود بکشانی ! "
به گذشته پرمشقت خویش میاندیشید ، به یادش میافتاد که چه روزهای تلخ و پر مرارتی را پشت سر گذاشته ، روزهایی که حتی قادر نبود قوت روزانه زن و کودکان معصومش را فراهم نماید . با خود فکر میکرد که چگونه یک جمله کوتاه - فقط یک جمله - که در سه نوبت پرده گوشش را نواخت ، به روحش نیرو داد و مسیر زندگانیش را عوض کرد ، و او و خانوادهاش را از فقر و نکبتی که گرفتار آن بودند نجات داد . او یکی از صحابه رسول اکرم بود . فقر و تنگدستی براو چیره شده بود . در یک روز که حس کرد دیگر کارد به استخوانش رسیده ، با مشورت و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود ، ووضع خود را برای رسول اکرم شرح دهد ، و از آن حضرت استمداد مالی کند . با همین نیت رفت ، ولی قبل از آنکه حاجت خود را بگوید این جمله از زبان رسول اکرم به گوشش خورد : " هرکس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک میکنیم ، ولی اگر کسی بینیازی بورزد و دست حاجت پیش مخلوقی دراز نکند ، خداوند او را بینیاز میکند " . آن روز چیزی نگفت ، و به خانه خویش برگشت . باز با هیولای مهیب فقر که همچنان بر خانهاش سایه افکنده بود روبرو شد ، ناچار روز دیگر به همان نیت به مجلس رسول اکرم حاضر شد ، آن روز هم همان جمله را از رسول اکرم شنید : " هرکس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک میکنیم ، ولی اگر کسی بی نیازی بورزد خداوند او را بینیاز میکند " . این دفعه نیز بدون اینکه حاجت خود را بگوید ، به خانه خویش برگشت . و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعیف و بیچاره و ناتوان میدید ، برای سومین بار به همان نیت به مجلس رسول اکرم رفت ، باز هم لبهای رسولاکرم به حرکت آمد ، و با همان آهنگ - که به دل قوت و به روح اطمینان میبخشید - همان جمله را تکرار کرد . این بار که آن جمله را شنید ، اطمینان بیشتری در قلب خود احساس کرد . حس کرد که کلید مشکل خویش را در همین جمله یافته است . وقتی که خارج شد با قدمهای مطمئنتری راه میرفت . با خود فکر میکرد که دیگر هرگز به دنبال کمک و مساعدت بندگان نخواهم رفت . به خدا تکیه میکنم و از نیرو و استعدادی که در وجود خودم به ودیعت گذاشته شده استفاده میکنم ، واز او میخواهم که مرا در کاری که پیش میگیرم موفق گرداند و مرا بی نیاز سازد . با خودش فکر کرد که از من چه کاری ساخته است ؟ به نظرش رسید عجالة این قدر از او ساخته هست که برود به صحرا و هیزمی جمع کند و بیاورد و بفروشد . رفت و تیشهای عاریه کرد و به صحرا رفت ، هیزمی جمع کرد و فروخت . لذت حاصل دسترنج خویش را چشید . روزهای دیگر به اینکار ادامه داد ، تا تدریجاتوانست از همین پول برای خود تیشه و حیوان و سایر لوازم کار را بخرد .
باز هم به کار خود ادامه داد تا صاحب سرمایه و غلامانی شد .
روزی رسول اکرم به او رسید و تبسم کنان فرمود : " نگفتم ، هرکس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک میدهیم ، ولی اگر بینیازی بورزد خداوند او را بینیاز میکند "